پرونده -۸

ساخت وبلاگ


غریبه بودن به هرحال...اونم تو محله های اسلامشهر... گفت دخترا تنها نرید داخل خونه ها... یه آقا حتما همراهتون باشه... هوم ویزیت بود... بازدید از منازل و خانواده های مناطق محروم... گفت یه خانواده ست یه پسر یازده ساله ی عقب مونده ذهنی داره بومی همین جا ن... دو نفر قبول کردن رفتن... گفت یه خانواده افغانیه با سه تا بچه خانومش تازه فارغ شده کی میره؟! همه یکم به هم نگاه کردیم... افغانی... نژاد...جبر جغرافیایی... همه ی شعارهای قشنگ داشت با نگاهمون به هم به لجن کشیده می شد... لعنت به حسی که توم بود... از خودم خجالت کشیدم... حقیقتا حسم دست خودم نبود و مایه ی تاسف بود اما عملم دست خودم بود... لعنت به حسی که توم بود...دستمو بردم بالا ... لبخند زد گفت با تو خودم میام... از بین یه بیابون که هیچی توش نبود مطلقا هیچی راه افتادیم سمت خونه ی اون خانواده مهاجر... در رو یه پسر هشت ساله باز کرد... جاوید... لعنت فرستادم به حسم و کفشامو درآوردم رفتم تو... لعنت فرستادم و با خانوم خونه دست دادم... لعنت فرستادم و دست کشیدم رو سر دختر سه ساله ش... سمیه... لعنت فرستادم و یکم از چایی که برام آوردن و خوردم... خونه ش تمیز نبود اما بذارید صادق باشم و گند توم رو به رخ تون بکشم ...مطمئنم اگه خونه ی یه غیر افغانی بود حسم فرق می کرد... لعنت به حسی که توم بود... منِ سراسر ادعا چی بودم؟! فرم ها پر شد... بچه هاش معاینه شدن... آموزش ها داده شد و عملم سعی کردم شبیه شعارهایی که میدم باشه... اما دیگه حسم تنفر بود... از خودم... 


من به کجا سفر برم؟!...
ما را در سایت من به کجا سفر برم؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anaarkhatoonc بازدید : 269 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1396 ساعت: 16:50