لبخند خدا و اشک های من

ساخت وبلاگ

با بدترین ذهنیت ممکن وارد بخش جدید شدم... اتاق عمل... نه تایم استراحت نه نشستن نه هیچی... منتظر بودم فاجعه ترین شیفت کاریمو سپری کنم... تقسیم شدیم... من اتاق دوازده جراحی و نمونه برداری از رحم و تعلقاتش... گان و دستکش و کلاه و پوشیدم و آویزون راه افتادم... رسیدم آخراش بود...نمونه ها ارسال شد و پوست هم دوختن و تموم... پرستار اتاق بغلی دویید تو و گفت اکسسژنتونو میخوایم... گفتم مگه اتاقتون نداره؟! گفت تو رو خدا بدو دوقلوئه... اکسیژن و وارمر و همه چی و نفهمیدیم چجوری حاضر کردیم... یه عمل اورژانسی تو سی و چهار هفتگی مادر... به خاطر شرایط خاصش بیهوش نشد... بی حس شد... هی دعا میخوند و علی علی میگفت و با هر علی دل من کنده می شد... یه مادر ... حین زایمان... تو این روز ها... این اسمو صدا بزنه... مگه میشه نلرزه دلت؟! حتی اگه مثل من معتقد نباشی ام زیر و رو میشی یهو... بسم الله گفتن و نوزاد اول و آوردن بیرون... یه پسر ٬ پر مو ٬ سبزه ٬ تپل ولی... نفس نمیکشید... آوردیمش رو تخت نوزاد و اکسیژن وصل شد ... تو دلم شروع کردم قسم دادن هر کی و هر چی که اعتقاد داشتم و نداشتم... یه دیقه گذشت و نوزاد دوم و آوردن کنارش... اینم پسر... لاغر و کوچولو و سفید ولی اینم نفس نمیکشید... قسم دادنام از دلم زد بیرون و بلند بلند قسم میدادم یادم نمیاد به کی فقط قسم میدادم... میزدم پشتش و کف پاشو فشار میدادم... ترشح راه هوایی رو ساکشن کردن... هی بلند میگفتم تو رو خدا نفس بکشید... قل دوم جیغ زد و گریه کرد... قل اول هنوز نمیتونست نفس بکشه... به پهلو خوابوندمش و ماما محکم زد پشتش و جیغش رفت هوا و نفس کشید... اشکام ریخت... انقدر گریه کردم همه رو به گریه انداختم... دیگه از اتاق میخواستن بندازنم بیرون... 

عجیب ترین تجربه ی عمرم بود... انگار که خلق شدن آدمو دیدم... بهترین شیفت کاریم بود...

+ اینم پا های دلایل عجیب ترین حالم...

من به کجا سفر برم؟!...
ما را در سایت من به کجا سفر برم؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anaarkhatoonc بازدید : 265 تاريخ : جمعه 2 تير 1396 ساعت: 0:56