شنبه روز بدی بود...

ساخت وبلاگ


از یه خواب داغون جوری پاشی که بدنت له و لورده باشه و نا نداشته باشی پاشی از بس که دست و پا زدی و کابوس دیدی...به زور خودتو بکشی تا حمام و انقدر چنگ بزنی موهاتو تا هرچی تو سرته بشوره و ببره...بری بیمارستان ببینی حال مریضت داغونه و همکارت میگه پزشکش گفته احتمالا رفته تو زندگی نباتی...میان بالا سرش و میگن نمیشنوه و با مرده فرقی نداره و وقتی میرن اشکای اون مرد مریض چهل و شش ساله رو میبینی و انقدر خلقت داغونه که تو آی سی یو میزنی زیر گریه...گریه رفلکسیه که تو زندگی نباتی اتفاق میفته ولی اون لحظه که حالیت نمیشه...و تو ام پا به پاش تو اتاق استراحت گریه می کنی...بعدش میری بالا سرش دارو هاشو میدی غذاشو با یه لوله میریزی تو معده ش باهاش حرف میزنی و میگی زور آخرشو بزنه واسه زندگی...تلاش کنه و بشه معجزه... نمیشنوه ولی میگی...هنوز نگاهش دستت رو دنبال می کنه...خیلی سخته فک کنی آدمی که نگات میکنه نمیتونه ببینه تو رو بشنوه صداتو...که هیچ اتصالی به این دنیا نداره...میدونی اینا رو ولی دم گوشش میگی براش دعا میکنی و منتظری که برگرده...


من به کجا سفر برم؟!...
ما را در سایت من به کجا سفر برم؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anaarkhatoonc بازدید : 245 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 3:43