تبریز در عشق

ساخت وبلاگ



وقتایی که دوتایی تنها میشیم با مامان نازلی٬ مادر بزرگمو میگم٬ عاشق اینم که بشینیم چای دارچین لعنتی شو بخوریم و برام از داستان های عشق و هجر تبریز بگه...پدرش و پدر بزرگش و پدر پدر بزرگش و الی آخر از شیخ های تبریز بودن و هیچ وقت از مادرش برام نگفته بود...از خاله شنیده بودم که مادر مامان نازلی یعنی مامان سونیا خیلی خوشگل بوده و از خان زاده های تبریز...
اون روز ازش درباره مادرش پرسیدم...یه آهی کشید و شروع کرد تعریف کردن...پدرش قبلا یه بار ازدواج کرده بوده و با یه بچه میاد خواستگاری مامان سونیا و جواب نه میشنوه و قرار بوده بدنش به پسر عموش...ولی سونیا عاشقش میشه و با هم فرار می کنن...میرن تو یه دخمه و در و محکم می بندن و کلی وسایل پشتش می چینن...و اینجور بوده که تا قبل اینکه این دوتا یه شب باهم یه جا باشن دستشون به دختر برسه برش میگردونن خونه و ریختن خون پسر مجازه...در غیر این صورت حتی اگه بینشون اتفاقی هم نیفتاده باشه مال همدیگه میشن..‌. البته خانواده دختر دیگه کاری باهاش ندارن فقط پسر رو نمیکشن... نزدیکای شب جاشونو پیدا میکنن و یه ایل با ابزار قتاله میریزن پشت در اونجا...چشماشونو میبندن و کنار هم میشینن و یه جورایی وداع میکنن...بعد چند ساعت و در اوج نا امیدی دیگه صدای کوبیده شدن در و داد و فریاد نمیاد...افتاب طلوع کرده بوده و تموم...و مال هم شدن...و انقدر عاشقانه زندگی کردن و عشق دادن به بچه هاشون که مامان نازلی وقتی ازشون میگفت فقط اشک می ریخت...
کاش آفتاب واسه همه طلوع کنه:)


من به کجا سفر برم؟!...
ما را در سایت من به کجا سفر برم؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anaarkhatoonc بازدید : 253 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 3:43