رفقا

ساخت وبلاگ


وقتی چشمامو باز کردم منا با یه بکمپلکس وایساده بود بالا سرم... گفت من خسته شدم از بس قوی بازی درمیاری... دو سانت جلوتر پخش زمین شده بودی سرت خورده بود به تیغه ی دیوار مغزت ریخته بود بیرون... تا آخر هفته میریم پیش متخصص حالیت شد؟! فقط نگاش کردم و خندیدم... گفت نخند وقتی خوب نیستی حرصمو درنیار... بیشتر خندیدم...

سِرُمم تموم شد و خواستم پاشم بشینم دیدم یه نفر گان بپوش با دستای رو به هوا شبیه کسایی که میرن اتاق عمل اومد تو دونفرم پشت سرش و با اون یکی دوستم اومد طرفم... بلند گفتم یا حسین... دکتره خندید و گفت چی شده دخترم؟ خودمو کشیدم عقب و با خنده توام با ترس گفتم هیچی بخدا... گفت دوستت منو از دم اتاق عمل آورد گفت حال دوستم بده... گفتم بخدا خوبم... دوستم گفت دروغ میگه... و منا گفت نخند:) دکتره رفت تو اتاق عمل و گفت به هرحال من همیشه منتظرتم:)

یه لبخند به پهنای صورت به قیافه ی اخمو هر دوشون زدم...گفتم حرص نخورید قراره ایشالا پیر شم و تو کلبه ی یه رفیق دیگه با اوشون هامون چای بخوریم...:)


من به کجا سفر برم؟!...
ما را در سایت من به کجا سفر برم؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anaarkhatoonc بازدید : 231 تاريخ : پنجشنبه 31 فروردين 1396 ساعت: 10:58